آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

مامان جون ... ملیکا ... مهرسا ... پرنیا ...

یه چند ماهی هست که خیلی دلتنگ خونه مامان جون می شی و دوست داری بریم با مهرسا و ملیکا بازی کنی و دیگه با همدیگه سر اسباب بازیها دعوا نمی کنید و پرنیا که تازه یه ساله شده و دیگه اونو نمی زنی!!!! و حتی بعضی وقتها می گی مهرسا و ملیکا و پرنیا خواهر من هستن (دختر خاله تو هستن) نمی دونم شاید چون دخترن و دوستشون داری فکر می کنی با همدیگه می تونید خواهر باشید!!!! هر چه که هست این نشون دهنده این هست که خیلی دستشون داری ... خیلی دوست داشتم می تونستم هر وقت که تقاضا می کنی (این روزها تعداد دفعات تقاضات برای دیدن اونها زیاد شده) می تونستم تو رو ببرم پیش اونا ولی خوب!!!! بعد مسافت!!!!! و اینکه تو خوب این بعد مسافت رو درک کردی .... اون روز تلفنی ...
24 آذر 1392

آدامس

کوچولوتر که بودی هر وقت دهن من آدامس می دیدی و می خواستی، تا بهت می گفتم این برای مامانهاست و تو چون کوچولویی ممکنه آدامس رو قورت بدی و دل درد بگیری .... هر وقت بزرگتر شدی به تو هم می دم ... تو هم قبول می کردی ... تا اینکه یکی دو ماه قبل یه بار ازم آدامس خواستی و من با کلی ........ تذکرات لازمه بهت گفتم حسابیییییییییی بجو .... و قورت نده و تو با همون نازنینی همیشگی یه باشه به من تحویل دادی ولی !!!! خیلی زود اونو قورت دادی و شروع کردی به گریه ..... عزیزدلم بوسیدمت و قربون صدقه ات رفتم که من هم بچه بودم آدامس رو قورت دادم .... بابا هم همینطور ..... خلاصه اشکهات رو پاک کردم .... این قصه چند بار .... تکرار شد .... تا اینکه جدیدا دیگه...
24 آذر 1392

دندانپزشکی

دیروز با هم رفتیم دندانپزشکی، با خوشحالی اومدی ... من توی راه راجب اونجا حرف می زدم، راجب اینکه شاید آقای دکتر فقط دندونهاتو نگاه کنه یا اینکه فقط مسواک بزنه و اینکه شاید درد داشته باشه شاید هم نه ... ولی خوب ... انگار که ترسیدی ... آقای دکتر فقط اسمت رو پرسید و دندونهاتو نگاه کرد و دختری که از تو بزرگتر بود روی صندلی نشسته بود تا دندونش رو درست کنن... گفت هفته دیگه بیایی که با وسایل آشنا شی ... از اتاق اومدیم بیرون ... انگار که خوشت نیومد یا استرس گرفتی ... اصلا حرف نمی زدی و من باهات حرف می زدم و ازت سوال می پرسیدم و تو جواب نمی دادی و یه جور سکوت کرده بودی و توی فکر رفته بودی ... بعدش به من گفتی : مامان ساعتشون چقدر خوشگل بود - تلوی...
24 آذر 1392

اندر مزایای بچه داشتن!!!!

دیشب تا ساعت 2 از سرفه های بابایی خوابم نمی برد، بهش می گم انگار کلید رو که خاموش می کنیم دکمه سرفه های تو روشن می شه... عمواینا خونه ما بودند تا شام بخوریم و یه کمی با هم صحبت کنیم ساعت 12  شد، بماند که چقدر تو بین اتاق من ... هال ... اتاق خودت ... رفت و آمد کردی تا بلاخره رضایت دادی پیش من بخوابی به شرطی که بابا پیشت بمونه بخوابی!!! خلاصه بعد از خوابیدنت بابا خواست تو رو ببره توی تختت که گفتم شاید سردت بشه و ازش خواستم تو رو پیش من بذاره و خودش رفت تا توی هال بخوابه و البته صدای سرفه هاش می اومد و من مدام مواظب تو بودم که پتویت رو باز نکنی... از تخت نیوفتی... و بالاخره ساعت 2 بود که شروع کردی به جیغ و بهانه و... یه بار می گفتی چشمت د...
13 آذر 1392

این روزها...

این روزها بازی تو شده اینکه: به قول خودت محلم (یعنی معلم) می شی و من و بابا شاگردهای تو می شیم و به ما مثلا!!! میکروفن می دی و از ما می خواهی شعر - سوره حمد - سوره سوره توحید و صلوات - کلمات انگلیسی - شمارش اعداد و... رو بخوانیم آنهم با صدای: (بلند - قشنگ) بارها این دو تا کلمه رو تکرار می کنی اونهم با چه جدیتی!! هر وقت اشتباه می خونیم و ازت می خواهیم که تکرار کنی تا ما یاد بگیریم اونقدر قشنگ و شمرده و با مهربونی به ما یاد میدی اونقدر لحظات قشنگی هست که من و بابا فقط با هم زمزمه می کنیم کاش می تونستیم اینها رو فیلمبرداری کنیم ولی می دونیم اومدن دوربین همانا و عکاس شدن شما همانا!!!!! الهی فدای شیرینیهای تو بشممممممممم...
9 آذر 1392

تاسوعا و عاشورا 92

امسال بعد از 14 سال، بابایی رفت که توی شهر خودشون، توی مسجد محلشون و به یاد تمام دوران بچگی و نوجوانی اش مراسم تاسوعا و عاشورا را به جا بیاره و البته خیلی بهش جسبید و تو کلا با بابا بودی و با هم به سینه زنی رفتید و البته چون هوا سرد بود زیاد نتونستین بیرون بروید ولی خوب باز خوب بود... و تو می خواستی بری سینه زنی می گفتی که : ما میخواهیم بریم امام حسین! امسال سال چهارمی بود که محرم پیش ما بودی ایشاله در پناه حق و زیر سایه اهل بیت و در مسیر اهل بیت زندگی سالمی داشته باشی توی چند روز که اونجا بودیم یعنی از دو روز قبل از تاسوعا تا دو روز بعد از عاشورا، تو و پسر عمویت که شش ماه از تو بزرگتر هست، با همدیگه بازی لجبازی رو کشف کرد...
9 آذر 1392
1